سمک عیّار

یادداشت های کلاس «سمک عیار» دکتر ساقی گازرانی

سمک عیّار

یادداشت های کلاس «سمک عیار» دکتر ساقی گازرانی

جستجوی واژه عیار، جوانمرد، در شعر سنایی

عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار

عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست

 

گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی

دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد

   


هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار

خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار

 

هم چنین از خویشتن داری مدام

تا توانی سر کش و عیار باش

 

دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا

گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش

 

خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار

جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»

 

 

دزد شبرو منم ای دلبر اندر غم تو

چون سنایی ز پی وصل تو عیار توام

 

الحق نه دروغ سخت زارم

تا فتنهٔ آن بت عیارم

من پار شراب وصل خوردم

امسال هنوز در خمارم

 

عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای

باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای

زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی

پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای

 

 

باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی

آشوب دل ما را بر جوش نهادستی

باز آن چه شگرفی را بر شعلهٔ کافوری

صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی

 

آن دلبر عیار من ار یار منستی

کوس «لمن الملک» زدن کار منستی

گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف

سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی

بر افسر شاهان جهانم بودی فخر

کر پاردم مرکبش افسار منستی

 

خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی

عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی

ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس

ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی

 

قصاید

ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا

هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود

عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها

مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل

آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها

 

جان فشان در سر این کوی که از عیاران

شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست

لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق

به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست

راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا

در کف نیستی تو، علم طغیان نیست


 

عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید

مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد

نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر

همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد

چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند

سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد

 

تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز

زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند

تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل

یک الف در لا در افزودند الایی شدند

غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی

خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند

از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ

هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند

 


گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند

هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار

جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان

زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار

گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان

ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر

یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان

یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار

باش تا از صدمت صور سرافیلی شود

صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار

تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر

تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار

 

همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان

بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم

 

این سفر بستان عیاران راه ایزدست

ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم

حاجیان خاص مستان شراب دولتند

ما به بوی جرعه‌ای مولای این مستان شویم

 

ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی

یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی

 

 

به پیش همای اجل کش چو مردان

به عیاری این خانهٔ استخوانی

ازین مرگ صورت نگر تا نترسی

ازین زندگی ترس کاکنون در آنی

 

 

کار همه عیاران از سوز وصالت

چاهیست پس از راه درانداخته جانی

ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق

وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی

 

حیز متواری بدی زین پیش اکنون شد پدید

زان که بی‌ننگند و بی‌عارند عیاران همه

غارتی را عادتی کردند بزازان ما

در دکان دارند ازین معنی به خرواران همه

 

در میان دوکدان لاف هر تردامنی

نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی

دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر

در خرابهٔ بام گلخن طبل عطاری مجوی

  

کرد بوبکر کار بوبکری

تو نه مرد عیار بوبکری

 

شبرو

 

دزد شبرو منم ای دلبر اندر غم تو

چون سنایی ز پی وصل تو عیار توام

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.